دل خوشم با غزلی تازه ، همینم کافی ست

دل خوشم با غزلی تازه ، همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم ، کافی ست

قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

گله ای نیست ، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت - گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا ، خوبترینم! کافی ست

گمان کردم تویی...

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

کشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی

(فاضل نظری)

عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است

عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است

دل اگر کوه ، به یکباره فرو ریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

منکه میدانم دیواره فروریختنی است

آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

از زلیخای درونت گریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه

ماه در آب که همواره فروریختنی است

 

از : فاضل نظری

آن که هلاک من همی​خواهد و من سلامتش

آن که هلاک من همی​خواهد و من سلامتش میوه نمی​دهد به کس باغ تفرجست و بس داروی دل نمی​کنم کان که مریض عشق شد هر که فدا نمی​کند دنیی و دین و مال و سر جنگ نمی​کنم اگر دست به تیغ می​برد کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل                  
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش جز به نظر نمی​رسد سیب درخت قامتش هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش گوش مدار   سعدیا  بر  خبر     سلامتش

مرگی ساده...

 

یک سمت، تویی و عشق: مرگی ساده

یک سمت، جهان به قتل من آماده!

می ترسم! مثل بچّه گنجشکی که

در دست دو بچّه ی شرور افتاده

...

خدایا..

خدایا

چون ماهیانی که از عمق و وسعت دریا بی خبرند

عظمت وژرفای تورا نمی شناسم

فقط میدانم که

معبود این حال خسته هستی

و اگر دیده ازمن بر گیری خواهم مرد.