پایان سیاه«مهم نیست»
تو از با من نشستن بيم كردي
غروب عشق را ترسيم كردي
كشيدي خطّ پايان را برايم
دوباره نو شدند ترديدهايم
گذشتي تا كه من تنها بمانم
و از افسردن رويا بخوانم
گذشتي تا كه من بي تو بميرم
و از تو درس بيزاري بگيرم
مرا در عاشقي ديوانه كردي
تو من را با خودم بيگانه كردي
تمام لحظه هايم شد به نامت
شدم با يك اشاره رامِ رامت
غرورم با تو شد رنگ خدايي
برايم عين مردن شد جدايي
ولي روزي مرا در هم شكستي
گذشتي گفتي از من خسته هستي
نگاهت از هراسِ راه مي گفت
فقط از وحشتي جانكاه مي گفت
گذشتي با سكوتي سرد و خالي
شكستند آرزوهاي خيالي
به خود گفتم كه نفريني است درگير
تو از من سير و من از عالمي سير
به خود گفتم چه پايان سياهي!
غروب عشق. . . بي تو. . . بي پناهي!
تو را سپید و هر چه جز تو را سیاه می کشم