پایان سیاه«مهم نیست»



تو از با من نشستن بيم كردي

غروب عشق را ترسيم كردي

كشيدي خطّ پايان را برايم

دوباره نو شدند ترديدهايم

گذشتي تا كه من تنها بمانم

و از افسردن رويا بخوانم

گذشتي تا كه من بي تو بميرم

و از تو درس بيزاري بگيرم

مرا در عاشقي ديوانه كردي

تو من را با خودم بيگانه كردي

تمام لحظه هايم شد به نامت

شدم با يك اشاره رامِ رامت

غرورم با تو شد رنگ خدايي

برايم عين مردن شد جدايي

ولي روزي مرا در هم شكستي

گذشتي گفتي از من خسته هستي

نگاهت از هراسِ راه مي گفت

فقط از وحشتي جانكاه مي گفت

گذشتي با سكوتي سرد و خالي

شكستند آرزوهاي خيالي

به خود گفتم كه نفريني است درگير

تو از من سير و من از عالمي سير

به خود گفتم چه پايان سياهي!

غروب عشق. . . بي تو. . . بي پناهي!

نغمه درد  ::baran::

در مني و اينهمه زمن جدا

با مني و ديده ات بسوي غير

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير



غرق غم دلم بسينه مي طپد

با تو بي قرار و بي تو بي قرار

واي از آن دمي كه بي خبر زمن

بركشي تو رخت خويش ازين ديار



سايه توام بهر كجا روي

سر نهاده ام به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا كه بر گزينمش بجاي تو



شادي و غم مني بحيرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشيم كه بي خبر ز خويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه



گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد

رشته وفا مگر گسستني است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شكستني است؟



ديدمت شبي بخواب و سرخوشم

وه ... مگر بخواب ها به بينمت

غنچه نيستي كه مست اشتياق

خيزم وز شاخه ها بچينمت



شعله مي كشد به ظلمت شبم

آتش كبود ديدگان تو

ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو

رها کن عشقهای صورتی  

هین رها کن عشقهای صورتی عشق برصورت نه بر روی سطی

آنچه معشوق است صورت نیست ، آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای

صورتش برجاست این سیری ز چیست عاشقا واجو که معشوق تو کیست

پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم وا طلب عشقی که پاید او مقیم

ما در این انبار گندم می کنیم گندم جمع امده گم میکنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش که این خلل در گندم است از مکر موش

موش در انبار ما حفره زده است وز فنش انبار ما ویران شدست

گر نه موشی دزد در انبار ماست گندم اعمال چهل ساله کجاست

اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمع گندم کوش کن

بشنو از اخبار آن صدر و صدور لا صـلاة تــم الاّ بالحــضور

بعد از اين با بي کسي خو مي کنم

بعد از اين با بي کسي خو مي کنم

هر چه در دل داشتم رو مي کنم

من نمي گويم دگر گفتن بس است

گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين ، شاد باش

دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

من نمي گويم که خاموشم مکن

من نمي گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش

من نمي گويم مرا غمخوار باش

چند روزيست که حالم ديدني ست

حال من از اين و آن پرسيدني ست

گاه بر روي زمين زل ميزنم

گاه بر حافظ تفعل ميزنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت

يک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما ز ياران چشم ياري داشتيم

خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم "

رفتیم...

با يقين آمده بوديم و مردد رفتيم

به خيابان شلوغي كه نبايد رفتيم

مي شنيديم صداي قدمش را اما

پيش از آن لحظه كه در را بگشايد رفتيم

زندگي سرخي سيبي ست كه افتاده به خاك

به نظر خوب رسيديم ولي بد رفتيم

آخرين منزل ما كوچه سرگرداني ست

در به در در پي گم كردن مقصد رفتيم

مرگ يك عمر به در كوفت كه بايد برويم

ديگر اصرار مكن باشد ، باشد ، رفتيم

عاقبت یک روز می فهمی

عاقبت یک روز می فهمی که بد تا کرده ای

بی جهت ساحل نشسته ، ترک دریا کرده ای

می شماری موج ها را یک به یک هر روز و شب

این شمردن های هر روزت چه معنا کرده ای

لذت امواج دریا ، گرچه گیرد راحتی

لیک با طوفان آن آرام پیدا کرده ای

ساحل دریا اگر زیباست ، دریا علت است

این سبب را پس چرا اینگونه حاشا کرده ای

در پی ِ یک لحظه ارامش ، به ساحل آمدی

ترک آسایش برای روز فردا کرده ای

« ........ » از درد و زیان این سفر تلخی مکن

تو تجارت با دل اعماق دریا کرده ای

مهم نیست «مهم است»

در بهار چشم هایت ارغوانی می شوم

با نگاه لیلی ات مجنون ثانی می شوم

شاعری گمنامم اما شهره بودن سخت نیست

با رمان « چشم های تو » جهانی می شوم

چند می گویی که این عشق زمینی فانی است

تا همیشه با نگاهش آسمانی می شوم

آرزو بسیار دارم بر جوانان عیب نیست

این یکی گر حاصل افتد آرمانی می شوم

شهر دل در حسرت آبادی چشمان توست

سوی تو می آیم و «............» می شوم

می بینی که...(بهاریه)


بعد یک سال بهار آمده می بینی که

باز تکرار به بار آمده می بینی که

 

سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده می بینی که

 

آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده می بینی که

 

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده می بینی که

 

غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده می بینی که

فاضل نظری

موج دريا، سنگ ساحل، قصه ي چشمان توست

موج دريا، سنگ ساحل، قصه ي چشمان توست

مهرباني ها نشان از عشق بي پايان توست

غرق شد دل در خيال لحظه هاي ديدنت

هر كجا هستي و هستم جان من قربان توست

گفته بودي مي رسي از راه شعر و قافيه

واژه ها گل كرده اند بيت و غزل از آن توست

تو نيايي شب كه تا روز قيامت مي رود

مطمئنا ماه با خورشيد هم پيمان توست

شعر چشمانت بسوزاند تمام كوششم

اين جسارتها كجا شايسته ي ديوان توست

مي رسي روزي تو با شولاي نوري از افق

وامدار از اولياء و انبياء ايمان توست

سربلند از سربلنديت تمـام عالم است

خضر و الياس ومسيح و مصطفي مهمان توست

شوق ديدارت دراين سينه دگر از حدگذشت

دير سالي هست دل سرگشته و حيران توست

معنای عشق


عشق گاهی طعم وصلت می دهد
مزه شیرین وحدت می دهد
عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز ندیدن های اوست
عشق گاهی مشق های کودکی ست
حس بودن با خدا در سادگی ست
عشق گاهی کیمیای زندگی ست
حس بودن با خدا در سادگی ست
عشق گاهی هجرت از من ، ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن
عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ، ساز شب بو ، اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری ، گاه پاییزی سرخ زرد
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع
گاه حس اوج تنهایی ست در انبوه جمع
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانی عالم می کشد
عشق گاهی هم نجاتت می دهد
سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد
عشق گاهی خارج از ادراک هاست
طعنه ی لولاک بر افلاک هاست
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماری در پهلوی دوست
عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
گاه در چشمان مشکی اشک ریز
عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند
عشق گاهی تاری یک آه بر آینه ای
حسرت نادیدن معشوق در آدینه ای
عشق گاه موج دریا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود
عشق گاهی چاه را منزل کند
یوسفین دل را مطاع دل کند
عشق گاهی هم به خون آغشته شد
با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد
عشق گاهی در فنا معنا شود
واژگان دفتر کشف و تمنا ها شود
عشق یعنی سر سجود و دل سجود
ذکر یا رب یا رب از عمق وجود
با تو اما عشق پیدا می شود
بی تو اما عشق کی معنا شود ...؟؟؟

کاش بودی تا دلم تنها نبود

کاش بودی تا دلم تنها نبود
غمزده، افسرده حال اینجا نبود
کاش در عشق من و تو نازنین
اینهمه شاید ، اگر ، اما نبود
فرض کن حسی به نام عشق نیست
فرض کن حسی میان ما نبود
من تفال می زدم ، حافظ نوشت
حاصل جمع تو و او ، ما نبود
کاش می شد لااقل مرز وصال
انتهای وسعت دریا نبود
ماه شب های منی ، من دیده ام
ماه شبها اینهمه زیبا نبود
کاش بودی تا دلم تنها نبود
کاش بودی تا غمت اینجا نبود

هر روز مثل امروز ... امروز مثل دیروز

امروز بی نشانتر ، دلخسته تر ز دیروز
فردا دوباره بی تو ، مغمومتر ز امروز
امروز ناگزیرم ، فردا غریق عادت
امروز بی ستاره ، فردا اسیر ظلمت
امروز پر امیدم ، هر چند گنگ و خسته
فردا دوباره بی تو ، رنجور و دل شکسته
هر روز می نویسم فرداست روز بهتر
فردا دوباره بی تو ، یک روز تلخ دیگر
صد واژه بهاری پائیز می سراید
امروز می سپارد ، فردا می رباید
امروز بی تو هستم ، فردا حریص امروز
هر روز مثل امروز ... امروز مثل دیروز

خسته



از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم

پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر

پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شب های دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت :
« او یک زن ساده لوح عادی بود »

می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه ی جاودانه می خواهم

رو ، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد

عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم

در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم

ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز

جنون



دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نيازی که رنگ می گيرد
در تن شاخه های خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان

لب من از ترانه می سوزد
سينه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه می سوزد

هر زمان موج می زنم در خويش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد

دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخويش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست می داند!

آسمان می دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز ياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟

در انتظار خوابم...

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روی ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جوانی معصوم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی

مي خواهمش در اين شب تنهايی

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد ‚ درد ساكت زيبايی

سرشار ‚ از تمامی خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلای گردن و موهايم

گردش كند نسيم نفسهايش

نوشد بنوشد كه بپيوندم

با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله هاي سركش بازيگر

در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد

خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بينم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جويم

لذات آتشين هوسها را

می خواهمش دريغا ‚ می خواهم

می خواهمش به تيره به تنهايی

می خوانمش به گريه به بی تابی

می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب ‚ شب بی پايان

او آن پرنده شايد می گريد

بر بام يك ستاره سرگردان

آه از امشب...

آه از امشب

كه مرا باز خبر از يار شد

خبر از يار دل آزار شد

آن همه ظلم روا داشته را ياد شد

همه هستي ز برم تار شد

و مرا هم سخني نيست هنوز



آه از امشب

كه دگر بار دلم غمگين است

كه دو چشمم باز خونين است

كه دو پلكم سخت سنگين است

و جهان در نظرم تاريك است

و مرا هم سخني نيست هنوز



آه از امشب

كه صداي نفسم، هيچ نيست

كه دگر در سر من شور نيست

كه دگر حنجرم آواز نيست

كه دگر قلب من آزاد نيست

و مرا هم سخني نيست هنوز



آه از امشب

كه دلم پاره شد از غم

كه همه داغم و سوزم

كه صداي خوش يارم

نكند بار دگر شادم

و مرا هم سخني نيست هنوز



آه از امشب

و هزاران شب غمبار دگر هم

آه از اين كابوس خوف انگيز مبهم

كه دگر خسته شدم من و ندانم

كه چرا جز در و ديوار تنم

مرا هم سخني نيست هنوز

...

منم آن شمع شب افروز که شیدای تو شد
منم آن عاشق جانسوز که رسوای تو شد
عطر گیسوی تو گلشن به تکاپوی افکند
سرو خم گشته ی آن قامت رعنای تو شد
جز تو ای مظهر من فکر و تمنایی نیست
عقل و اندیشه من غرقه به دریای تو شد
ترک آیین کند آنکس که ز عشقت شده مست
دین و آیین من آن غنچه لبهای تو شد
غمزه چشم خمارت ره دل را زد و رفت
جسم ماندم که همه محو تماشای تو شد
نزد اوصاف تو اشعار حقیرم هیچ است
شعر من باخته رنگ از رخ زیبای تو شد

سلام...

سلام من به آن غمخوار شیدا
که در قلب و دلم گشته هویدا
درودم را پذیرا باش تو ای ماه
که دردم از فراغت گشته پیدا
کجا رفتی و ناپیدا شدی تو
که دل از دوریت شد سنگ خارا
به یادم آمد آن روزی که یزدان
مرا با قلب خوبت کرد آشنا
همین بود حرف تو درباره من
برون کن حس خود با چشم دانا
به تیغ افزار عقل و دانش و فهم
بزن بر فرق عشقت آشکارا
ولی حفظش نمودم از بر خود
همان عشقی که با تو گشته زیبا
هنوز آماده ام تا آخر جان
بسوزم در فراغت بی محابا 

....

آب بقاکجاولب نوش او کجا آتش کجاوگرمی آغوش اوکجا

سیمین و تابناک بودروی مه ولی سیمینه مه کجاوبناگوش اوکجا

داردلبی که مستی جاویدمی دهد مینای می کجاولب نوش او کجا

خفتم به یاد یاردرآغوش گل ولی آغوش گل کجاو برودوش اوکجا

بی سوزعشق سازسخن چون کند رهی بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا


غزل رفتن تو عمر مرا زایل کرد

غزل رفتن تو عمر مرا زایل کرد

خون دل، قافیه شعر مرا مشکل کرد

به فراق تو به جز گریه به دادم نرسید

دوریت خنده ی من را به درک واصل کرد

یک طرف فاصله ها و یک طرف خاطره ها

این میان عقل نگنجید و جنون منزل کرد



نام تو گفتم و گفتند که شاعر شده ام

لطف یاد تو نظر بر من ِ ناقابل کرد

«با تشکر از دوست عزیزی  که این شعرها رو واسمون فرستاده»

غمي غمناك...



شب سردي است، و من افسرده.

راه دوري است، و پايي خسته.

تيرگي هست و چراغي مرده.



مي كنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت،

غمي افزود مرا بر غم ها.



فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.



نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر، سحر نزديك است.

هر دم اين بانگ برآرم از دل:

واي، اين شب چقدر تاريك است!



خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

صخره اي كو كه بدان آويزم؟



مثل اين است كه شب نمناك است.

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من، ليك، غمي غمناك است

«باتشکر از دوست عزیز(barane _ tars)که این شعرو فرستاده»

رفتی...

نگاه آخَرت را هم به من انداختی رفتی

و کار این دل نا باورم را ساختی رفتی

دلم چون ایل سرگردان به صحرای تو چادر زد

تو هم مهمان نوازانه به ایلم تاختی رفتی

تو در این بازی جدی که نامش "زندگانی" بود

مرا که مهره ی مارم چه آسان باختی رفتی

در این شهری که در عمرش فقط یک با وفا دیده

گل من بی وفای من مرا نشناختی رفتی

دلم پیش از تو دائم با خودش میگفت حسرت چیست ؟
تو آن مفهوم حسرت را برایم ساختی رفتی